خدا با منه



 

 

ساعت 7:14 دقیقه یکی از صبحهای سرد زمستونی رو نشون میداد. لرزش گرفته بود.عادت نداشت شعله بخاری رو زیاد کنه برای همین پتو رو سفت دور خودش پیچید.

سعی کرد دوباره بخوابه تا شاید خواب ببینه ، یه خواب شیرین.

چند دقیقه ای توی رختخواب جابجا شد تا بالاخره پلکهاش سنگین شد و خوابید.هنوز خوابش عمیق نشده بود که صدای تق تق یاکریم که با زدن به کانال کولر صدای ناهنجاری رو توی اتاق پخش میکرد بیدار شد.

خسته تر از اون بود که بلند شه و یاکریم ها رو پر بده. اما اونها دست بردار نبودند و مدام به کانال کولر نوک میزدند درست مثه اینکه یکی با چکش میخی رو فرو کنه توی مخ آدم.صدا بدجور اذیتش میکرد اما چاره ای نداشت ، بلند شد و محکم به دریچه کولر زد تا یا کریم ها کوله بارشون رو جمع کنند و از بالکن خونه اش برند.

خوابش پریده بود اما دلش میخواست که تواین صبح ابری بخوابه  و از خواب لذت ببره. صدای تیک تاک ساعت و شعله بخاری هوس خواب رو درش بیشتر کرد.

زیر پتوی نرم و گرمش دراز کشید . کنترل تلویزیون تو دستهاش بود.

تو یکی از شبکه ها سریال مورد علاقه اش داشت پخش میشد.صدای تلویزیون رو تا آخر کم کرد.شاید چون میترسید صدای نقش های اصلی سریال مورد علاقه اش فکر خوابیدن دوباره رو از سرش بیرون کنه.

کم کم داشت پلکهاش سنگین میشد و می خوابید.خوابید ،خوابید تا خواب ببینه یه خواب شیرین.

تق تق . تق تق .تق تق .

هنوز چند دقیقه ای بیشتر از خوابش نگذشته بود که دوباره صدای تق تق از کانال کولر بلند شد.

اما این بار یه صدای تق تق قشنگ. .

با خنده چشمهاش باز شد و رفت پشت پنجره آشپزخونه.

دیگه دلش خواب نمی خواست.میخواست ساعت ها بایسته و بارون رو از پشت پنجره نگاه کنه، هرچند که اون لحظه بیشتر از هرچیزی دلش میخواست زیربارون راه بره ، نه تنها بلکه با کسی که فکر میکرد همیشه کنارش خواهد ماند.

خودش رو به یه چای گرم تو یه روز بارونی دعوت میکنه.

لیوان چایی هنوز تو دستهاش بود که باز دلش خواست بخوابه.

شعله بخاری رو کمتر از حد معمول میکنه و پتوی نرمش رو سفت دور خودش می پیچه و با لالایی بارون چشمهاش رو بست تا

شاید خواب ببینه ، یه خواب شیرین.

 

 


#داستانک

#خدابامنه


دست خودش نبود همه چیز یهو به هم ریخت. هر چی فکر کرد نتونست علت رفتار طرف مقابلش رو درک کنه. روزهای سختی رو پشت سر هم گذاشته بودند و حالا که زندگی داشت روی خوشش رو نشون میداد این اتفاق حالش رو حسابی خراب کرده بود.

دلش می خواست بزنه به دل خیابونها و میون همهمه آدمهایی که به ویترین مغاره ها زل زدند و راجع به جنس مورد علاقه اشون حرف میزنند فریاد بکشه.

رفت و رفت . تو خیابون های شلوغ و پر از آدمهای جور و اجور . از کنار مغازه ها و دستفروش های کنار خیابون بی هدف گذشت.

ساعتش رو نگاه کرد .6:53  رو نشون میداد. نگاهی به آسمون انداخت.دیدن خورشید نارنجی پاهاش رو سست کرد.

اون وقت غروب پارک پر بود از بچه های قد و نیم قد که مشغول بازی بودند و حسابی سر وصدا به پا کرده بودند.به درخت وسط چمن ها تکیه داد و نشست.هربار با نگاهش بازی یه بچه رو دنبال می کرد و بعد سراغ یکی دیگشون می رفت.با خنده هاشون اونم تو دلش خندید.انگار دیگه غصه ای نداشت.انگار یادش رفته بود ناراحته . انگار حالش خیلی خوب بود.

هوا کم کم تاریکتر می شد و ماه توی آسمون نورانی تر.

سرش رو تکیه داد به درخت.نگاهش به برگهای تازه و نوی درخت تنومند خیره شد.یاد برگهای تازه جوونه زده گلدون اتاقش افتاد.لرزش گرفت.سردش شد.دلش برای گرمای خونه لک زده بود. اتفاقی که ناراحتش کرده بود به کلی از ذهنش پاک شده  بود و فقط خاطرات خوب بود که توی ذهنش مرور میشد.بلند شد و راهی خونه شد.

کلید رو توی قفل در چرخوند . خونه تاریک بود و ساکت.چراغ ها رو روشن کرد و خودش رو آماده یه شروع جدید کرد.

 

مشغول جمع کردن خرده شیشه های روی زمین بود که دستی از پشت اون رو در آغوش گرفت.


#خدابامنه


 

#18-11-98

 

هنوز نبود.

نه وجود داخلی داشت.

نه وجود خارجی.

نهمین روز آذر 95 بود. نبود و دلتنگ بودنش بودم.

آرزو داشتم؛آرزوی داشتنش رو.

"چند وقته دلم خیلی هواتو میکنه.از یه طرفی میترسم که بیای و از یه طرفی هم دلم میخواد زودتر ببینمت.

نمیدونم دختری یا پسر ؟ نمیدونم اسمت چیه ؟ نمیدونم چه شکلی هستی ؟ . من هیچی ازت نمیدونم اما دلتنگتم.

کاش توی زمستون دنیا بیای و سرمای هوا رو با وجودت برامون گرم کنی و دلپذیر.بشی  بهارِ ما ، که با هر بار دیدنت یاد نو شدن و طراوت و امید رو توی قلبمون بکاری."
 

.

.

.

 

چهاردهمین روز فروردین سال 96 صدای عشق رو شنیدم.صدایی که از وصفش عاجزم.یه قلب دیگه تو وجودم در حال تپیدن بود.تو شوک باور کردن و نکردن بودم.خدا بهم عشق داد.عشقی که از بطن سپیده بود و از جنس سپیدی.اونروز با عشق براش نوشتم:

"امروز صدای قلب یه موجود دو سانتی که هشت هفته از عمرش میگذره رو برای اولین بار شنیدم.

توی وجود من الان دو قلب داره می تپه  که هردوش به عشق وجود توئه عزیزدلم.

من برای تو می تپم و تو هم برای زنده بودن  و سالم بودن و زیبا بودنت بتپ.

تا بیست و یکم آبان منتظر دیدنت می مونم."

و او شد خواستنی ترین ناخواسته دنیای ما.

#مادرانه

#خدابامنه


 

نیمه های شب یکی از شبهای زندگیشون بود که صدای شکسته شدن چیزی از واحد طبقه بالایی اومد و به دنبالش صدای زن و شوهر بلند شد.

تا حالا اونها رو ندیده بود ، اما از دیوار ها و تابلوهای رنگی رنگی خونه شون فکر میکرد که همیشه زندگیشون رنگی و آرومه؛

غافل از اینکه تو همه زندگی ها لحظه هایی هست که دلچسب نیست

#داستانک

#دعوا

#خدابامنه


گفت :فقط بهم بگو که دیدی.

گفت:دیدم.

آروم شد و همه راه تا خونه رو از پاییز قشنگ و هوای سرد و آسمون ابری و نم بارون و درختای رنگی حرف زد و خوشحال بود که باورش داشت.

حالش خوبترین حال دنیا بود و از ته دل فریاد کشید: خدایا شکرت.

 

#داستانک

#باور

#خدابامنه


 

شلوغی خیابون و آفتاب مرداد ماه کلافه اش کرده بود؛

خیلی وقت بود از خونه نزده بود بیرون؛

خیابون ها و آدمها براش غریبه بودند؛

خوشحال نبود ناراحت هم نبود یه احساس مسخره و کسل آور همه وجودش رو گرفته بود؛

بالاخره به ساختمون مورد نظر رسید از پله ها بالا رفت  و نشست تو نوبت؛

مثل همیشه بارم کلی هم صحبت پیدا کرد؛

از دختربچه سه ساله بانمک گرفته تا پیرمرد شصت ساله؛

همه باهاش حرف می زدند و اونم خوب گوش میداد.کارش تو ساختمون یه کم طول کشید ولی بالاخره تموم شد و زد بیرون؛

هوا داشت تاریک میشد؛

شدیدا دلش میخواست مسیر خونه رو پیاده بره؛

اما حس ترس از آدمها و خیابون مانعش میشد؛

صبر کرد تا بالاخره یه ماشین که صندلی جلوش خالی بود براش نگه داشت؛

راننده بد میرفت درست مثل همه راننده های دیگه ای که سوار ماشینشون شده بود؛

زودتر از اینکه به مقصد برسه از ماشین پیاده شد ؛

چشمش به ماه خورد و صدای الله اکبر اذان موذن زاده تو فضا پیچید.

 

#داستانک

#اذان

#خدابامنه


رز قرمز

روی پله های حیاط نشسته بود و به گلهای ریز و درشت باغچه نگاه میکرد.

آفتاب دم ظهر نمیذاشت عطر یاس توی حیاط خونه بپیچه و دخترک با عطرش مست بشه.

چندتا از برگهای گلدون شمعدونی زردو پلاسیده شده بودند و باید چیده می شدند.

خاک کاکتوسها کامل خشک شده بود و نیاز به آب داشت.

حیاط خونه باید حسابی آب و جارو میشد و کلی کار دیگه که دل و دماغ انجامش رو نداشت.

زانوهاش رو بغل گرفت و سرش رو چسبوند به دیوار .جوری که فکر میکردی همه غمهای دنیا رو داره.

صدای دعوای همیشگی همسایه کناری با پسرش که در حال جداشدن از همسرش بود از کوچه میومد.

ترسید.

نکنه زندگیه منم رنگ زندگی اونا بشه.

چند قطره اشک از گوشه چشماش اومد و بیشتر به اینکه چقدر تنهاست ایمان آورد.

چند روز بیشتر از عقدش نمیگذشت.

همه وجودش پر شده بود از ترس و نگرانی و البته پشیمونی.

صدای زنگ در اومد.

با بی حوصلگی تمام چادرش رو از بند رخت برداشت و رفت پشت در.

- کیه ؟

- منم عزیزم

در رو باز کرد.

اومد تو.

تو دستهاش یه شاخه گل رز قرمز بود.

پشیمون شد از اینکه چرا پشیمون شده بود.

بغلش کرد.دلش یه بغل گریه داشت که تو بغلش جا گذاشت.

#داستانک

#خدابامنه


دونه های تند بارون پاییزی به دیوار طبقه سوم ساختمون که خالیه میخوره . صدای بارون با صدای بووو بووو ماشین بازی پسر کوچولوی خونه قاطی میشه.
مادر روی مبل لم داده و کتابی رو که مدتها از کتابخونه برادرش قرض گرفته بود دستشه و خوشحال از اینکه الان میتونه بازش کنه و چند صفحه ای ازش بخونه.
-    مامانی جیش
در حین راه دستشویی با ماشین ها و اسکوتر بای بای میکنه وخنده کنان به سمت دستشویی میاد.
شلوارش رو در میارم و دمپاییهاش رو میذارم جلوش که بپوشه .
زانوی سمت چپش رو که چسب زخم زدیم نگاه میکنه و با ناله میگه بوووف.
میگم خوب میشه مامانی.
دمپاییتو بپوش برو تو .
جیش میکنه  و طبق روال همیشه شلنگ رو برمیداره و خودش رو آب میگیره.
شروع میکنه به آب بازی میگم بیا بریم .
با خنده میگه بی بی .
میگم باشه مامانی پی پی کن بریم.
مشغول آب بازی میشه.
فلکه اب رو میبندم.
میگم تا پی پی نکنی آب باز نمیشه.
صدای همسایه بغلی میاد که به پسرش میگه : لباس سورمه ایت رو بپوش.
از دستشویی میایم بیرون موقع پوشیدن شلوارش با جای زخمش بای بای میکنه.
میرم سراغ آشپزخونه و ماکارونی رو از یخچال برمیدارم میذارم روی گاز.
صدای رعد و برق میاد.دستش رو میذاره روگوشش و میگه ما.
میگم مامانی رعدو برق بود
میگه : ما
میگم آره هواپیمابود.
کتاب رو از روی مبل برمیدارم .میاد سراغم.کتاب رو میبنده و روی جلدش رو بهم نشون میده.
میگم: مسیج بازمصلوب
میگه :هاپو.
صدای بسته شدن در خونه بغلی میاد که کر کره آکاردیونیش رو میکشن.
با خودم میگم ساعت هفت و نیم شب تو یه شب بارونی کجا میخوان برن.
ما کارونی گرم شده .
تو دو تا ظرف میکشم و میارم جلوی تلویزیون .
میدونم نباید اینکارو کنم اما تلویزیون داشت مشهد که عشق بود رو نشون میداد.
باهر بار دیدن گنبد طلایی برمیگرده سمتم و عه عه میکنه.
بهش میگم یادته ما رفته بودیم مشهد با هواپیما .اتوبوس سوار شده بودیم.شربت تخم شربتی خوردی .
صدای همسایه بغلی میاد.
یک ساعت هم نشده بود که رفته بودن.
با خودم فکر میکنم 4 نفری تو بارون یک ساعته کجا رفتن؟

 

#داستانک

#بارون

#مشهدالرضا

#خدابامنه


آخرین چراغ خونه خاموش شد.
تا الان داشتم تو گوشیم چرخ میزدم که یادم افتاد تشنه ام بود.
لیوان دسته دار سرامیکی رو از کابینت برداشتم و شیر تصفیه رو چرخوندم و کمتر از نصف آب ریختم.
میخواستم سریع سر بکشم و بپرم تو رختخواب گرمم که یه چیزی منو کشوند سمت پنجره .
همونجور که لیوان آب دستم بود و زمزمه کنان میخوندم ماه درمیاد که چی بشه میخواد عزیز کی بشه  پرده رو کنار زدم و کوچه رو یه دید زدم و لاجرعه آب رو سرکشیدم ‌.
پرده رو انداخته نیانداخته یه نیم دایره زرد و درخشان وسط طاق آسمون همه وجودم  رو به خودش جذب کرد ‌.
انگار میخواست بهم بفهمونه آهای تویی که میگی ماه در بیاد که چی بشه منظورت دقیقا کیه ؟
خودنمایی ماه تو اون لحظه مثال زدنی بود.

دلم میخواست ساعتها بنشینم به تماشای این همه زیبایی که تو دل شب خودنمایی میکند.
زیباتر از ماه این صندوقچه اسرار دلهای شکسته این محرم رازها و امید شبهای دلتنگی چی میتونه یه قلب عاشق را آرام کنه.

 

 

#داستانک

#عاشق

#ماه_زیبا

#خدابامنه


بهونه می گیره و من در توانم نیست که اون کاری که میخواد رو براش انجام بدم.

دو تا راه دارم برای خلاصی از ماجرا.

یا باید سرش داد بکشم و او قهر کنه و بره تو اتاقش.

 

یا باید بفهمم به اقتضای سنش الان چه روشی جواب میده.

 

این روزها وقتی بهونه چیزی یا کسی رو میگیره  نقاشی اش رو میکشیم.

 

از بهونه بابا جون خواستن شروع شد.

 

مدام بی قراری میکرد و میگفت باباجون.

 

دفتر نقاشی و مداد رنگیش وسط اتاق پهن بود.

 

باز کردم و شروع کردم به کشیدن باباجون ، خودش ، توپ قرمز ، شلنگ آبی که تو حیاط باهاش گلها رو آب میدن و و و .

 

کم کم گریه هاش به خنده و ذوق و لذت تماشای نقاشی تبدیل شد.

 

ایده کمک کننده ای بود و بهتره بگم نجات دهنده از شنیدن صدای نق و ناله ی لجبازی و بهانه گیری.

 

بعد از قضیه باباجون تصمیم گرفتیم هر بار که مرغش یه پا داشت با نقاشی مرغش رو دوپا کنیم.

 

و تو این دو هفته که واقعا جواب داده.

 

اما خب مشکل اینجاست که این راهکار هم به زودی عمرش به فنا میره و روز از نو و روزی از نو و  باید دنبال یه راهی جدید

گشت برای رهایی از این مدل کشمکش ها.

 

کلا تنوع رو دوست دارن قربونشون برم این فسقلی ها ، به لذت بردن از یه روش اکتفا نمیکنن که.

 

#خدابامنه


" شما را از دنیا  برحذر میدارم،زیرا که خانه ایست ناپایدار و جایی نیست که انسان قرار و آسایش داشته باشد.

 

هر چه در دنیا جمع شود از بین می رود.

 

در خانه ی ویران شدنی ،خیری نخواهد بود و عمری که چون آذوقه خورده می شود و تمام می گردد چه ارزشی دارد و روزهای زندگانی که مانند راه پیمودن مسافر سپری می شود چه لطفی دارد؟!

 

نه به همدیگر کمک می کنید و نه خیرخواه همدیگر هستید.نه به یکدیگر چیزی می بخشید و نه با هم پیوند دوستی برقرار می سازید.

*-

این چه حسابی است که به کم دنیا که به دست می آورید خوشحال می شوید،ولی وقتی چیزهای فراوانی از آخرت از دستتان می رود اندوهناک نمی گردید؟! "

 

حضرت علی (ع) می فرمایند: هر چیزی که خداوند یکتا از تون به عنوان برترین مخلوقات خواسته رو انجام بدهید تا شاید اینگونه حقی که به گردنتان هست را به جا بیاورید.

 

-چحوری دلشون میاد گرون فروشی کنن؟ احتکار کنن ؟ مگه خودشون زن و بچه ندارن ؟ یا پدر و مادر یا اصلا خواهر و برادر و یه کس و کاری که دلشون به حالش بسوزه ؟

 

جواب میده : جاشون نیستم که بدونم.

 

- لازم نیست جاشون باشی فقط کافیه انسان باشیم تا بدونیم نباید اینکارو به هیچ عنوان انجام داد.

 

شاید آب خوش از گلوشون پایین بره.

 

شاید شبها سر راحت روی بالشت بذارن

 

شاید عین خیالشون هم نباشه.

 

اما        اما         اما

 

بی شک همه این آدمها که بویی از شرافت و انسانیت نبردن روزی فرشته مرگ رو ملاقات خواهند کرد.

روزی که دیر شده.

خیلی دیر.

روزی که طعم تلخ بدی بیشتر از هر بار دیگه ای بهشون فشار میاره و دستشون از انجام هرگونه اصلاحی کوتاهه.

 

من اون دنیا رو قبول دارم.

 

راستش هنوز برام این سواله که : هدف خلقت انسان دقیقا چی بوده ؟! و همچنان به نتیجه ای نرسیدم.

 

اما خدا رو باهمه اعضا و جوارحم قبول دارم.

 

قطعا خودش رو تو زندگی همه ما ها نشون داده.

 

خیلی ها ندیدنش  و خیلی ها هم دیدنش.

 

هر روز می بیننش ،باهاش مثه یه دوست حرف میزنن ،

 

معاشرت می کنن

 

درد ودل میکنن

 

قهر میکنن

 

دعوا می کنن

 

اما اول و آخرش بیخ ریش همدیگه اند و همه جوره هم رو میخواهند.

 

 

#خدابامنه


ای کریم و ای رحیم سرمدی     در گذار از بدسگالان این بدی

ای عظیم از ما گناهان عظیم     تو توانی عفو کردن در حریم

"مثنوی"

 

سال آخر مدرسه بودم.

یه روز گرم تیر ماه وقتی مادرم برای گرفتن کارنامه پایان تحصیلی به مدرسه رفته بود با این صحیفه سجادیه یادگاری از مدرسه برگشت.

همیشه کنجکاو این بودم که دیگران چگونه دعا میکنند.تا حالا راز و نیاز کردن کسی را با خدا نشنیده بودم.

این کتاب برای کنجکاوی من بهترین جواب بود.

برای این روزهای سخت که همه مردمان سیاره زمین درگیر ویروسی اند که بلای جانشان شده است؛  دعای امام سجاد به هنگام روی دادن حادثه ای مهم را باز میکنم و به سبک او از صاحب لطف و برکت خیر می خواهم اینبار نه فقط برای مردمان سرزمینم بلکه برای تمامی انسان ها و حیوانات این کره ی خاکی  .

دربخشی از این دعا می خوانیم :

"ای پروردگار من ! حادثه ای گران بار و طاقت فرسا بر دوشم نشسته است که سنگینی آن،مرا در هم شکسته،و بلایی بر من روی آورده که تاب تحمل را از من ربوده است.خدایا ! ان بار سنگین طاقت سوز را تو به قدرت خویش بر دوشم نهادی و به فرمان خود ، به سوی من روانش ساختی.بنابراین آنچه را که تو بر من نهادی ، بردارنده ای و آنچه را که تو بر من روانش ساختی ، برگرداننده ای نیست.خدایا! هر دری را که به رویم فروبندی،گشاینده ای نیست و اگر بگشایی هیچ کس را یارای بستن آن نیست. و بر آنچه که تو مشکل ساختی ، آسان کننده ای و آن کس را که خوار کردی یاری دهنده ای نیست.

ای پروردگار من به فضل و احسانت در گشایش را به رویم بگشای و به قوت خود یورش سلطان غم را بشکن و بنیاد اندوه را برانداز و با نگاه محبت ونیکی خویش،در شکوایم نظر کن.و بدانچه از تو تقاضا کردم،کام جانم را شیرین ساز و از جانب خویش ،رحمت و فراخی بی رنج و زحمت ارزانی بدار،و از سوی خود راه رهایی از این سختی ها را به رویم بگشا.

و مرا به سبب چیرگی غم و اندوه،از رعایت تکالیف بندگی و انجام دادن واجب ها و به کار بستن مستحب های خود،باز مدار؛چرا که ای پروردگار من ! از آنچه بر من وارد گشته،در تنگنا و به آنچه بر سرم آمده است ، غمگین و اندوهناکم و تو به برطرف کردن آنچه بدان گرفتارم و به پس راندن آنچه با آن دست به گریبانم ، توانایی.پس آن گرفتاری را از من بران، اگرچه سزاوار آن نیستم، ای دارنده عرش عظیم!"

 

 


روزهای اول خیلی باهم به مشکل میخوردیم.

من انتظار یه عشق ناب و خالص رو داشتم و او شاید بی تفاوت ترین آدم.

از من بروز احساس و از سمت او بی تفاوتی.

یا شاید بهتره بگم رفتارش جوری نبود که من تو ذهن و خیالاتم انتظارش رو داشتم.

همدیگه رو دوست داشتیم اما نمیتونستیم انتظارات هم رو برآورده کنیم.

به مشکل میخوردیم راه و بیراه.

دعوا و قهر تا چند روز.

حساسیت من بیشتر شده بود و بی تفاوتی های او هم بیشتر از قبل.

یه روز دیدم 4 جلد کتاب برام آورده و گذاشته روی میز.4 جلد کتاب همسرداری.

اون نه برادرم.

نشستم به خوندن.

نمیدونم تا اون موقع چرا به ذهنم نرسیده بود که از کتاب کمک بگیرم برای حل مشکلاتم.

بهش پیشنهاد دادم کتابهارو با هم بخونیم.

تو دوران عقد بودیم و او تمایلی به خوندن نشون نداد.

کتاب خوندن رو دوست نداره.

و این یکی از تفاوتهای بارز من و اون بود.

انقدر با عشق کتاب  خوندم و خوندم و خوندم که بعد از 4 سال زندگی مشترک بهم گفت بیا کتابهای همسرداری رو باهم بخونیم.

یک جلد اون برداشت ویک جلد هم من.

قرار شد با هم دوباره بخونیم و هربخش رو به هم توضیح بدیم.

من خوندم و یکی دو بخش بهش توضیح دادم.الان دو ماه میگذره از شروع این برنامه مون و من همچنان منتظر توضیحی هستم که قرار ایشون از قسمتی که خوندن بهم بگن.

خلاصه اینکه ترجیح دادم بخشی از وبلاگم رو به تجربیات شخصی زندگی مشترک و خلاصه کتابها و داستانهایی که تو این زمینه میخونم اختصاص بدم.

شاید پراکنده نویسیه .از نهج البلاغه و فرزند داری و قرآن وهمسرداری و صحیفه سجادیه  و شعر وداستان نویسی ؟؟؟

چرا یه موضوع خاص انتخاب نکردم و همون رو گسترش ندادم ؟

نتونستم.

راستش یه بخش عمده اش اجبار خودم بود به خوندن کتابهایی که بهشون علاقه داشتم.

برنامه خودم رو اینجوری چیدم  تا هر هفته از همه شون سرشار شم.

وقتی پسرکی در کار نبود روزی دو صفحه قرآن میخوندم و کلی برای خودم عشق میکردم.با وجودش خب خیلی از برنامه هام قاطی پاطی شد .

اما این جوری حداقل دو صفحه در هفته رو حتما خواهم خوند.انشاالله.

علایقم به کتابهای خاص رو تو هفته پخش کردم تا از همه شون داشته باشم و ناراحت این نباشم که نمیرسم.

رمان خوانی هم که هر روز سرجاشه به حول قوه الهی انشاالله.

از کتاب جا نمونیم که هر کتاب یه زندگیه.


به نام خداوند گسترده مهربان

ستایش از ان خداست که پروردگار جهانیان است.

همو که گسترده مهر و مهربان است

خداوندگار روز پاداش و روز جزاست

بار الها تنها تو را می پرستم و در آن تنها از تو یاری می جوییم

ما را به راه راست هدایت فرما

راه کسانی که به آنان نعمت دادی؛ همانان که نه به بیراهه رفته و به خشم تو گرفتار شده اند و نه گم گشتگانند که راه دست نشناخته اند.

 

امروز روز قرآن.

باید بخونم.

تامل کنم.

با خودم کلنجار برم و آیه ها رو بالا پایین کنم

تا بفهمم حرفی رو که تو دل خودشون جای دادن رو.

از سوره حمد شروع کردم اولین سوره قرآنی.

خدایا تو معبود منی.

خالصانه و عاشقانه دوستت دارم با وجود همه ابهاماتی که ذهنم رو به خودش درگیر کرده.

اینروزها با خودم خیلی درگیرم.

درگیر رسیدن به جواب یه سوال.

وقتی بد بیاری ها پشت هم گریبان خودم و مردم کشورم رو میگیره خب طبیعیه که همچین سوالی هم از ذهنم بگذره.

باید با این اوصاف باز هم نسل بشر ادامه پیدا کنه ؟

به دنیا آوردن نوزادی معصوم و اجبارش به زندگی تو این دنیا که حتی هوای نفس کشیدن هم نداریم ظلم نیست ؟

دنبال یه دلیلم ؟!

دنیا اومدن یه نوزاد بی شک قشنگترین اتفاقی که برای هر زن و شوهری میتونه بیفته.

وجودش با همه سختی هایی که داره نهایت امید به زندگی و خوشی و انگیزه رو همراه داره.

اما میخوام اینو بدونم چه فایده ای برای خودش داره ؟!

دارم میترکم از بی جوابی تو این دنیای آشوب.

دلم می خواد دورم پر باشه از بچه های ریز و درشت اما به دنیا اومدن هر نوزادی رو فقط ظلم به خودش میدونم.

کمکم کن ای الرحم الراحمین

راه درست رو نشونم بده

راهی که تو میخوای تو مقصدش هستی .

کمکم کن و کمکمون کن که بهترین تو باشیم خدای مهر و مهربانی.

 

#خدابامنه

 

 


 

"خداوند تبارک و تعالی از رازها و خبرهای درونی مطلع است .او به همه چیز احاطه دارد و برهرچیزی مسلط و تواناست.

پس هریک از شما باید در روزهایی که فرصت هست و اجل فرانرسیده و وقت کافی وجود دارد و هنوز گرفتار نشده کاری بکند و به وظایف خویش عمل نماید.

در روزهایی که نفس بالا می آید و راه آن را نبسته اند و می تواند برای خود قدمی بردارد و از پیش برای جهان آخرت توشه آماده سازد.

 

خداوند تبارک وتعالی شما را عبث وبیهوده خلق نفرمود و شما را به حال خودتان نگذاشت تا هر کاری  دلتان خواست از روی جهل و کوردلی انجام دهید.

 

بی گمان پروردگار اعمال و آثار خوب و بد شما را بیان کرده و حدود هریک را معین فرموده و کارهایی که جزء وظایف شماست برایتان تعلیم داده و زمان مرگتان را در دفتر تقدیر نوشته است."

 

یک خطبه تقریبا دو صفحه ای که در بیان صفات الهی مردم وترغیب آنان به بندگی و عبادت است.

خدایا آگاهی از راز دلم؛ از خواسته های کوچک و بزرگ زندگیم ؛

از ترسهام از آرزوهایی که گاهی حتی  شرم به زبون آوردنشون رو دارم؛

از خواسته های شیطانی که از ذهنم میگذره و اون لحظه  سریع به خودم میام و میگم:خداجانم این من نبودم مبادا به حساب من بنویسی.

تو میدانی ، همه چیز را.فرقی ندارد به زبان بیاید یا در دل گفته بشود یا که نه.تو از اصل ماجرا خبر داری و همان را خواهی کرد که به صلاح است.

برای کسانی که به تو ایمان دارند خیر وصلاحت را بیشتر کن و گمراهان را به راه خود هدایت فرما.

رسالتم را پیدا کرده ام.

اکنون که در ابتدای راه هستم کمکم کن تا بتوانم به  بهترین شیوه اعمالم را انجام دهم و پیش تو رو سفید گردم.

آنروزی که مرا فرامیخوانی با کوله باری از عشق و آرامش به سوی تو لبیک بگویم و به آغوشت بازگردم.

"خداوند تبارک و تعالی شما را عبث وبیهوده خلق نفرمود "و من همچنان در تکاپوی رسیدن به این پاسخ که حکمت خلق بشریت چه بوده است؟!

 

#خدابامنه


به نام آفریننده ی کوچولوهای ناز دنیا

امروز مامان خوبی نبودم و اصلا از خودم راضی نیستم.

میدونستم نباید داد بزنم .

 مدام از درون جلوی خودم رو میگرفتم اما نشدنی بود.

و بعدتر  گفتگوی درونی باخودم و سرزنش های مکرر که چی شده چرا اینجوری میکنی ؟!

هیچ راهکاری به دادم نرسید که بتونه منو در برخورد باهاش یه مامان خانومی آروم کنه.

قبلتر ها آب و گلاب رو امتحان کرده بودم میدونستم فایده ای نداره؛

اما کاچی بهتر از هیچی.

اون همون پسرک همیشگی بود ولی من مامان همیشگی نبودم و آستانه تحملم از 100 به یه صفر کله گنده نزول پیدا کرده بود.

امروز از اون روزهایی بود که من نتونستم به هیچکاری اونجور که دلم میخواد برسم.

کلی خرابکاری ، ناهماهنگی ، بی حوصلگی ، گیرهای مدااام و . همه چی با هم تو یه روز خودشون رو به کسی که بی اعصاب ترین بود نشون دادن .

خیلی وقت بود که تصمیم داشتم یه برنامه برای قوانین خونمون بنویسم ؛نه یه برنامه سفت و سخت مثل قوانین پادگان سربازی .

به دلایلی هربار عقب افتاد اما امشب  تصمیم دارم برنامه ام رو بنویسم و از فردا پروسه یاد دادن چگونه قوانین  را اجرا میکنیم خواهیم داشت؛تا به حول قوه الهی تا چند وقت دیگه پسرکم بدونه که هرچیزی طبق اصول وضوابط خودش باید انجام بشه.

مثلا اگه مامان رفت سراغ لپ تاپ باید صبر کنی تا کارش تموم بشه، بعد هر فیلم و کارتونی که خواستی برات میذاره.

مثلا وقتی بازی با یک وسیله ای تموم شد باید اون رو بذاریم سرجاش تا پای کسی یهو نره رو اسباب بازی  و دردش بگیره.

براش می کشم  قبل از خوردن هرچیزی باید دستهامون رو بشوریم و دستهامون به خدای احد و واحد تمیز نیست.

براش میکشم اگه مامان خواست ساز بزنه نباید بکوبی روی ساز،نوبتی ساز میزنیم.

عکس پاک کردن محل جیش رو براش میکشم و میچسبونم به در دستشویی.

براش مینویسم وقت لالا فقط میتونیم 5 بار نهایت برات کتاب بخونیم ؛به جان مادرت بیشتر از اون دهن کف میکنه،اما هرچقدر دلت بخواد میتونیم نازت کنیم.

عصبانیتهای امروزم بیشتر به خاطر این بود که اون به قوانینم احترام نگذاشت و من به عنوان یک انسان کم آورده بودم برای توجیه و ناز کشی.

دلم میخواست هرچیزی که میگم سریع گوش بده و اجرا کنه .

اینو میدونم برای آرامش خودم و خودش باید خیلی بیشتر از اینها تلاش کنم.

پس بسم الله.


داشتم لیست خرید مینوشتم،برای دو هفته

تو این روزها برخلاف همیشه روزایی که خرید میاد تو خونه روز عذابمه.

یعنی یه افسردگی در حد چند ساعت میگیرم که نگو و نپرس.

این روزها خرجمون خیییلیی بیشتر شده که به دخلمون نمیاد.

قبلا نون میخریدیم هزار.الان باید بخریم ده هزار.

تازه داغ هم نیست،بربری هم نیست.

دلم پیش کساییه که ندارن.خدایا چجوری میگذرونن؟

خوردن خیار و گوجه هم که آقای خونه ممنوع کرده.گردو رو هم که نمیشه شست.

فکر کن باید نون پنیر خالی بخورم بی بربری.

من صبح ها رو دوست ندارم.

از صبحانه هم متنفرم.

تازه وقتی پرده رو کنار میزنم آلودگی هوا هم چاشنی روزم میشه.

اما زنده ام و باید زندگی رو دوست داشته باشم.

بااااااید

تا خدا لطف کنه

مرحمت کنه

عزراِئیل جان رو بفرسته سراغم.البته من بی پسرمو همسرم جایی نخواهم رفت.

گفته باشم.

انقدر حالم خوب نیست که یه تغییر دکوراسیون اثاثیه سنگین منزل هم به تنهایی انجام دادم.

فکر کنم فردا افسردگی با چاشنی کمر درد رو شاخشه.

تازه تصمیم گرفتم فردا مامان بهتری باشم.

مثل چند روز پیش که دریا رفتیم،شاید فردا رفتیم جنگل.

ای خداااا به فریادم برس.

خسته ام خسته خسته خسته.

بعد میدونی چی داغونترم میکنه؟ اینکه با عقل کمم نمیتونم بفهمم حکمتت چیه از این اتفاقها.

دلیلتو نشونم بده بذار یه کم آروم شم لااقل.

نیمه پر لیوان رو میبینم: اینروزها صبح تا شب کنار همیم.

آخه من خوش بینم.

یاد اون روزایی که علی رو هفته به هفته نمی دیدم و محمدصدرا رو فقط سر سفره شام خونه بابا اینا میدیدم به خیر.

نبات هم تو این روزای کرونایی دلش خواست دوبار مریض بشه.

افسردگی هم گرفته.

دیگه بااااید بگیرمش تو دستم.

عجیبه نه ؟ دوستش داشته باشی و ازش بترسی.

انقده با نمک و دوست داشتنیه بچه ام.

اجتماعیه.

واسه همین چون تایم زیاد تو قفس موند افسرده شد.

الان داروی ضد افسردگی میخوره.

از دست داداشش نمیتونیم کاری کنیم.

دکترش سفارش کرده بهش استرس وارد نشه.

اما خان داداش عاشق توپ بازی با نباته.

خونمون هم که هیچوقت خدا مرتب نیست.

مثلا الان که خوابه و میتونم هرچیزی رو بذارم سرجاش غرم اومده در حد زیاد.

بهتره همینجا غر ها رو تموم کنم و برم سراغ درس و مشقم.

البته که مرتب نمیکنم،حالا چهارتا توپ اینور اونور که این حرفها رو نداره.

 

خدابامنه


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها