ساعت 7:14 دقیقه یکی از صبحهای سرد زمستونی رو نشون میداد. لرزش گرفته بود.عادت نداشت شعله بخاری رو زیاد کنه برای همین پتو رو سفت دور خودش پیچید.

سعی کرد دوباره بخوابه تا شاید خواب ببینه ، یه خواب شیرین.

چند دقیقه ای توی رختخواب جابجا شد تا بالاخره پلکهاش سنگین شد و خوابید.هنوز خوابش عمیق نشده بود که صدای تق تق یاکریم که با زدن به کانال کولر صدای ناهنجاری رو توی اتاق پخش میکرد بیدار شد.

خسته تر از اون بود که بلند شه و یاکریم ها رو پر بده. اما اونها دست بردار نبودند و مدام به کانال کولر نوک میزدند درست مثه اینکه یکی با چکش میخی رو فرو کنه توی مخ آدم.صدا بدجور اذیتش میکرد اما چاره ای نداشت ، بلند شد و محکم به دریچه کولر زد تا یا کریم ها کوله بارشون رو جمع کنند و از بالکن خونه اش برند.

خوابش پریده بود اما دلش میخواست که تواین صبح ابری بخوابه  و از خواب لذت ببره. صدای تیک تاک ساعت و شعله بخاری هوس خواب رو درش بیشتر کرد.

زیر پتوی نرم و گرمش دراز کشید . کنترل تلویزیون تو دستهاش بود.

تو یکی از شبکه ها سریال مورد علاقه اش داشت پخش میشد.صدای تلویزیون رو تا آخر کم کرد.شاید چون میترسید صدای نقش های اصلی سریال مورد علاقه اش فکر خوابیدن دوباره رو از سرش بیرون کنه.

کم کم داشت پلکهاش سنگین میشد و می خوابید.خوابید ،خوابید تا خواب ببینه یه خواب شیرین.

تق تق . تق تق .تق تق .

هنوز چند دقیقه ای بیشتر از خوابش نگذشته بود که دوباره صدای تق تق از کانال کولر بلند شد.

اما این بار یه صدای تق تق قشنگ. .

با خنده چشمهاش باز شد و رفت پشت پنجره آشپزخونه.

دیگه دلش خواب نمی خواست.میخواست ساعت ها بایسته و بارون رو از پشت پنجره نگاه کنه، هرچند که اون لحظه بیشتر از هرچیزی دلش میخواست زیربارون راه بره ، نه تنها بلکه با کسی که فکر میکرد همیشه کنارش خواهد ماند.

خودش رو به یه چای گرم تو یه روز بارونی دعوت میکنه.

لیوان چایی هنوز تو دستهاش بود که باز دلش خواست بخوابه.

شعله بخاری رو کمتر از حد معمول میکنه و پتوی نرمش رو سفت دور خودش می پیچه و با لالایی بارون چشمهاش رو بست تا

شاید خواب ببینه ، یه خواب شیرین.

 

 


#داستانک

#خدابامنه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها