دست خودش نبود همه چیز یهو به هم ریخت. هر چی فکر کرد نتونست علت رفتار طرف مقابلش رو درک کنه. روزهای سختی رو پشت سر هم گذاشته بودند و حالا که زندگی داشت روی خوشش رو نشون میداد این اتفاق حالش رو حسابی خراب کرده بود.

دلش می خواست بزنه به دل خیابونها و میون همهمه آدمهایی که به ویترین مغاره ها زل زدند و راجع به جنس مورد علاقه اشون حرف میزنند فریاد بکشه.

رفت و رفت . تو خیابون های شلوغ و پر از آدمهای جور و اجور . از کنار مغازه ها و دستفروش های کنار خیابون بی هدف گذشت.

ساعتش رو نگاه کرد .6:53  رو نشون میداد. نگاهی به آسمون انداخت.دیدن خورشید نارنجی پاهاش رو سست کرد.

اون وقت غروب پارک پر بود از بچه های قد و نیم قد که مشغول بازی بودند و حسابی سر وصدا به پا کرده بودند.به درخت وسط چمن ها تکیه داد و نشست.هربار با نگاهش بازی یه بچه رو دنبال می کرد و بعد سراغ یکی دیگشون می رفت.با خنده هاشون اونم تو دلش خندید.انگار دیگه غصه ای نداشت.انگار یادش رفته بود ناراحته . انگار حالش خیلی خوب بود.

هوا کم کم تاریکتر می شد و ماه توی آسمون نورانی تر.

سرش رو تکیه داد به درخت.نگاهش به برگهای تازه و نوی درخت تنومند خیره شد.یاد برگهای تازه جوونه زده گلدون اتاقش افتاد.لرزش گرفت.سردش شد.دلش برای گرمای خونه لک زده بود. اتفاقی که ناراحتش کرده بود به کلی از ذهنش پاک شده  بود و فقط خاطرات خوب بود که توی ذهنش مرور میشد.بلند شد و راهی خونه شد.

کلید رو توی قفل در چرخوند . خونه تاریک بود و ساکت.چراغ ها رو روشن کرد و خودش رو آماده یه شروع جدید کرد.

 

مشغول جمع کردن خرده شیشه های روی زمین بود که دستی از پشت اون رو در آغوش گرفت.


#خدابامنه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها