رز قرمز

روی پله های حیاط نشسته بود و به گلهای ریز و درشت باغچه نگاه میکرد.

آفتاب دم ظهر نمیذاشت عطر یاس توی حیاط خونه بپیچه و دخترک با عطرش مست بشه.

چندتا از برگهای گلدون شمعدونی زردو پلاسیده شده بودند و باید چیده می شدند.

خاک کاکتوسها کامل خشک شده بود و نیاز به آب داشت.

حیاط خونه باید حسابی آب و جارو میشد و کلی کار دیگه که دل و دماغ انجامش رو نداشت.

زانوهاش رو بغل گرفت و سرش رو چسبوند به دیوار .جوری که فکر میکردی همه غمهای دنیا رو داره.

صدای دعوای همیشگی همسایه کناری با پسرش که در حال جداشدن از همسرش بود از کوچه میومد.

ترسید.

نکنه زندگیه منم رنگ زندگی اونا بشه.

چند قطره اشک از گوشه چشماش اومد و بیشتر به اینکه چقدر تنهاست ایمان آورد.

چند روز بیشتر از عقدش نمیگذشت.

همه وجودش پر شده بود از ترس و نگرانی و البته پشیمونی.

صدای زنگ در اومد.

با بی حوصلگی تمام چادرش رو از بند رخت برداشت و رفت پشت در.

- کیه ؟

- منم عزیزم

در رو باز کرد.

اومد تو.

تو دستهاش یه شاخه گل رز قرمز بود.

پشیمون شد از اینکه چرا پشیمون شده بود.

بغلش کرد.دلش یه بغل گریه داشت که تو بغلش جا گذاشت.

#داستانک

#خدابامنه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها