شلوغی خیابون و آفتاب مرداد ماه کلافه اش کرده بود؛

خیلی وقت بود از خونه نزده بود بیرون؛

خیابون ها و آدمها براش غریبه بودند؛

خوشحال نبود ناراحت هم نبود یه احساس مسخره و کسل آور همه وجودش رو گرفته بود؛

بالاخره به ساختمون مورد نظر رسید از پله ها بالا رفت  و نشست تو نوبت؛

مثل همیشه بارم کلی هم صحبت پیدا کرد؛

از دختربچه سه ساله بانمک گرفته تا پیرمرد شصت ساله؛

همه باهاش حرف می زدند و اونم خوب گوش میداد.کارش تو ساختمون یه کم طول کشید ولی بالاخره تموم شد و زد بیرون؛

هوا داشت تاریک میشد؛

شدیدا دلش میخواست مسیر خونه رو پیاده بره؛

اما حس ترس از آدمها و خیابون مانعش میشد؛

صبر کرد تا بالاخره یه ماشین که صندلی جلوش خالی بود براش نگه داشت؛

راننده بد میرفت درست مثل همه راننده های دیگه ای که سوار ماشینشون شده بود؛

زودتر از اینکه به مقصد برسه از ماشین پیاده شد ؛

چشمش به ماه خورد و صدای الله اکبر اذان موذن زاده تو فضا پیچید.

 

#داستانک

#اذان

#خدابامنه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها